داستان کوتاه و عشقی
"I LOVE U"
هر آدم درگیر رابطه تنها یک بار حق دارد بگوید: «دوستت دارم»... نهایتش دوبار و یا اگر خیلی بیجنبه باشد سه بار!!! در واقع شما با هزینه کردن راه و بیراه «دوستت دارم» آن را از ارزش میاندازید. گفتن «دوستت دارم» در یک رابطه ارزش کلکسیونی دارد... ذاتش این است که باید ارزش کلکسیونی داشته باشد! حالا ارزش کلکسیونی یعنی چه؟ ببینید: فلان شیئی که در دنیا تنها یکی است ارزشش به همان یکی بودنش است. اگر دو تا میشد ارزشش نصف میشد، اگر سه تا میشد ارزشش یک ـ سوم میشد، اگر چهارتا میشد ارزشش هم ربع میشد و... شما هم با تکرار «دوستت دارم» همین بلا را به سرش میآورید تا جایی که تعدادش آن قدر زیاد میشود که نه تنها دیگر ارزشی ندارد بلکه مبتذل می شود... باعث میشود طرفتان با شنیدنش یخ کند... حتی گاهی استفراغ! بنابراین وقتی خیلی دلتان میخواهد بگوئید «دوستت دارم» و احساس میکنید اگر نگوئید ممکن است بلایی به سرتان بیاید باز هم جلوی خودتان را بگیرید... بگذارید ارزش آن "بار اول" گفته شدنش حفظ شود. هر کسی فقط یک بار این شانس را دارد که با گفتن «دوستت دارم» معشوق یا معشوقهاش را هیجان زده کند. میدانم سخت است اما این تنها راهی است که می شود این کلمات آسیب پذیر را ایمن کرد! حالا ممکن است یک نفر بگوید: طرف من خودش هر روز میخواهد که به او بگویم «دوستت دارم» پس این کلمات برایش تکراری نمیشود! جواب من این است: به خاطر اینکه طرف شما متوجه نیست! تقصیری هم ندارد... متوجه ابتذال نمیشود. مثل معتادی است که همه عمرش و همه دفعاتی که مواد زده، ته ذهنش به دنبال لذت بار اول بوده! که البته هیچوقت هم به دست نخواهد آورد و نتیجه فلاکتبارش را همه ما میدانیم! خلاصه اینکه یک چیز دیگری برای خداحافظی و پایان مکالمات تلفنیتان پیدا کنید مثلا بگوئید: مواظب خودت باش!
فردا می آید
نگاهش آمیختهای از الماس روشن و پارههای آتش خورشید گرم بود؛ و دستانش مثل نوازش موجهای آرام دریا روی شنهای ساحلی. همسایه ها میگفتند او تولد دوباره من است. نامش را که میخواندم آغوشش را به بلندای قله برف گرفته دماوند میگشود تا در آن جای بگیرم. نه لازم نبود صدایش کنم، آغوشش همیشه برایم جا داشت. بوسه هایش مثل روزهای گرم تابستان بود؛ گرم، بلند و تمام نشدنی. وقتی می آمد، غصه مثل رؤیای کمرنگی از کنارم میگذشت و دستانش تاجی از خوشبختی بر سرم میگذاشت. شانه هایش مأمن قلب شکستهام بود. این را همه میدانستند که همیشه برای رهایی از سنگینی حرفهای نگفته قلبم، شانههایش را با اشک میشستم. همه میدانستند که تنفس من به بازدم او وابسته شده است. اکنون که عازم سفر است انگار میخواهد دوباره دفتر نقاشی قلبم، سفید بماند و بیقراری روزها و انتظار شبها مثل کابوسی مرا اسیر خود کند. میخواهد برود تا از کوههای سر به فلک کشیده بیستون، مِهر گیاه برایم بیاورد و از من میخواهد چشم انتظار روزهای سبز آینده بمانم. اینطور که او از من فاصله گرفته است، اگر به سپیدی دستانش ایمان نداشتم هرگز لحظهای را در انتظارش درنگ نمیکردم. همین جا باید بنشینم تا برگردد. و من میدانم اگر امروز خسته و تنها در کنار پنجره، به دیوار سرگردانیم تکیه دادهام، روزی به اسم فردا میآید که دوباره شانههایش مأمن دستانم خواهد شد. فردا میآید
افسانه ی حیات من
محبوبم! نمیدانم امشب با یک سری کلمه گنگ و بیمصرف که در مغزم به هم میپیچند چطور میتوانم احساس تنهاییم را به گوش تو برسانم. واژهها بیتابند و یاریم نمیکنند. میدانی؛ تو را کم دارم و دور از تو حتی یک نقطه کور هم نمیتوانم بر کاغذ بکشم. چشمانم هم از سر شب بارانی است! روزها چه بیاعتبارند. مینشینی، نگاه میکنی، عادت میکنی و دل میبندی. اما زمان مثل رگبار بهاری به شیشهات میکوبد و میگذرد. بدون اراده تو و بیآنکه بفهمی، ندا میدهد که باید عادتهایت را رها کنی. زنگ ساعت که به صدا درمیآید، مسافر ساکش را میبندد، هواپیما در جلوی چشمانت به افق میپیوندد و به وسعت تمام عالم، غربت نصیبت میشود… نمیدانم سهم من از خوشیهای زندگی کم است، یا بدیها همیشه زود به سراغم میآیند. نمیدانم همیشه تو مرا تنها میگذاری یا سرنوشت من با تنهایی گره خورده است؟ افسوس که تا جامهای از عشق به تن میکنم، روزگار با بیرحمی آن را میدرد و با ریسمان جدایی وصله میزند... افسانه حیات دو روزی نبود بیشآن هم «کلیم» با تو بگویم چه سان گذشت؟یک روز صرف بستن دل شد به این و آنروز دگر به کندن دل زین و آن گذشت...